پاتوق سرخ | ||||||||||||||||||||||
یادداشتها و برداشتها
v امروز : 2 بازدید v دیروز : 4 بازدید v کل بازدیدها : 75262 بازدید
|
کیومرث صابری فومنی
«کیومرث صابری فومنی» (گلآقا) ادیب و طنزپرداز معاصر، هفتم شهریور 1320، زمان حضور ارتش متفقین جنگ دوم جهانی در ایران، در صومعهسرا ـ یکی از شهرهای استان گیلان در شمال ایران ـ به دنیا آمد. پدرش که کارمند دونپایة وزارت دارایی و اصلاً اهل رشت بود، در سال 1317 به اداره دارایی صومعهسرا منتقل شد. در سال 1321 به اداره دارایی فومن انتقال یافت و چند ماه بعد در همان شهر درگذشت. خانوادة او بسیار فقیر بودند. مادر صابری فرزند یک روحانی از سادات ترک و مورد احترام مردم بود اما این احترام که سادات عمدتاً از آن برخوردار بودند، جنبة معنوی داشت و آنها همچنان در فقر و ناداری به سرمیبردند. مادر صابری که از معدود زنان باسواد شهر بود، در مکتبخانه قرآن تدریس میکرد و اینکه تنها ممر معاش خانواده پس از مرگ پدر بود، تکافوی زندگیشان را نمیداد. پس، برادرش که در آن زمان 15 ساله بود، تحصیل را رها کرد تا با کار خود، به معیشت خانواده کمک کند. صابری تحصیلات دبستانی خود را در شهر فومن گذراند. برادر بزرگ او که چهارده سال از او بزرگتر بود، به سختی میتوانست مخارج خانواده را تأمین کند. به همین جهت، ادامة تحصیل برای صابری دشوار شد. او پس از پایان تحصیلات ابتدایی، به شاگردی در یک مغازة خیاطی پرداخت ولی در اواخر مهرماه همان سال، به اصرارِ مادر و دوستانش، تحصیل در دبیرستان را آغاز کرد. به دلیل فقرِ مادی، بعد از اتمام دورة اول دبیرستان (9 سال تحصیل)، مجدداً به مغازه خیاطی رفت و آنطور که خودش میگفت، پیشرفتهایی هم در این رشته داشت. ناگفته نماند که او در طول تحصیلات ابتدایی و متوسطه در مغازة برادرش که تعمیرکار دوچرخه بود، شاگردی میکرد. در شانزده سالگی (1326) در امتحان ورودی دانشسرای کشاورزی ساری که از شهرستان فومن فقط یک نفر را میپذیرفت، قبول شد. دو سال در آنجا ـ که شبانهروزی هم بود ـ تحصیل کرد و پس از قبولی در امتحانات، در سن هجده سالگی (1338) به عنوان معلم یک دبستان روستایی، به «کَسما» از توابع صومعهسرا رفت و یک سال در آنجا معلم بود. سال بعد از آن (1339) به دهی به نام «کوچه چال» از توابع «ماکلوان» در نزدیکی فومن منتقل شد. او مدت یک سال، مدرسة چهار کلاسة آنجا را به تنهایی اداره میکرد. در بیست سالگی (1340) در رشتة ادبی، به طور متفرقه امتحان داد و دیپلم گرفت. همان سال، در کنکور رشتة سیاسی دانشکدة حقوق تهران پذیرفته شد و همزمان با تدریس در دبستان و دبیرستان، به تحصیل پرداخت. او جز چند ماهی در سال اول تحصیل که با دستگیری او در تظاهرات سیاسی دانشگاه تهران مقارن بود، در کلاس درس حاضر نشد و فقط موقع امتحانات به دانشگاه میرفت. با این حال پس از چهار سال (1344) توانست لیسانس حقوق سیاسی خود را از دانشکدة مذکور، دریافت دارد و این در شرایطی بود که در سال 1341 پس از یک دوره برکناری از کار معلمی، مجدداً و پس از محاکمة اداری، به کار معلمی برگشت و در دبستانی در شهرستان فومن به تدریس پرداخت. او هر ماه یک بار به مدت دو روز به دانشکده میآمد تا جزوههای درسی را از دانشجویان دیگر بگیرد و از روی آن نسخه بردارد. صابری اولین شعرش را در چهارده سالگی هنگامیکه کلاس هشتم دبیرستان بود، برای درج در روزنامه دیواری مدرسهشان سرود که یک غزل هشت بیتی با عنوان یتیم بود. علت این نامگذاری کاملاً مشخص بود. او میگفت: «از چهارده سالگی تا شانزده سالگی جمعاً نه شعر سرودم که تمام آنها یا عنوان یتیم داشت یا درباره یتیم بود!» اولین نوشتة صابری، بین سالهای 1339ـ1336 در مجلة امید ایران چاپ شد. عنوان آن شعر هم یتیم بود! صابری در اولین سال تحصیل در دانشکده (1340) در تظاهرات دانشجویی شرکت کرد و مضروب و دستگیر شد. گردن او از ضربات باتوم به شدت آسیب دیده بود. او شعری به طنز و سیاسی سرود و با امضای «گردن شکستة فومنی» برای توفیق ارسال کرد. پس از چاپ این شعر در چند شمارة بعد توفیق، صابری به طنزنویسی کشیده شد. او تا سال 1345 گهگاه اشعاری برای توفیق میفرستاد. سال 1345 با کمک «حسین توفیق» به تهران منتقل شد و در یکی از دبیرستانهای تهران به تدریس پرداخت. او عصرها، همکار ثابت توفیق بود و پس از مدت زمانی کوتاه، به معاونت حسین توفیق که سردبیری توفیق را به عهده داشت، رسید. او در کنار این کار، صفحهبندی و بعضاً اصلاح و آمادة چاپ کردن مطالب اعضای هیأت تحریریه را نیز برعهده داشت. خود او بعدها ستون ثابتی را با عنوان «هشت روز هفته» مینوشت و تا زمان توقیف توفیق (1350) همکار ثابت آن بود. امضاهای او در توفیق، عبارت بودند از: میرزاگل، عبدالفانوس، ریش سفید، لوده، گردن شکستة فومنی و... پس از تعطیلی توفیق، صابری به تدریس ادامه داد. او گهگاه اشعار جدی میسرود که جز به ندرت، چاپ نمیکرد. او بعدها مجموعة اشعار جدیاش را از بین برد چراکه معتقد بود شاعر متوسطی است. او متوسط بودن را دوست نداشت. صابری بعدها در هنرستان صنعتی کارآموز تهران، با محمدعلی رجایی که بعد از انقلاب اسلامی به نخستوزیری و ریاستجمهوری رسید، آشنا شد. این آشنایی به دوستی صمیمانة این دو انجامید و تا زمان شهادت محمدعلی رجایی (هشتم شهریور ماه 1360) ادامه یافت. «برداشتی از فرمان حضرت علی (ع) به مالک اشتر»، عنوان پایاننامة مقطع لیسانس صابری است که آن را بین سالهای 1344ـ1343 نوشته است. به پیشنهاد شهید رجایی، این پایاننامه به صورت کتابی درآمد و اوایل سال 1357 به چاپ رسید. ویرایش این کتاب را همکار دیگر این دو، حجتالاسلام سیدمحمد خامنهای (برادر بزرگ حضرت آیتالله خامنهای، رهبر انقلاب) برعهده گرفته بود. لازم به ذکر است که این کتاب، قبل از این تاریخ، تا مدتی به صورت کپی، بین دانشآموزان و مردم پخش میشد. صابری در دهة پنجاه، بیشتر وقت خود را صرف مطالعه و تدریس کرد و در سال 1357 موفق به اخذ فوق لیسانس ادبیات تطبیقی از دانشگاه تهران شد. پس از انقلاب در زمان نخستوزیری شهید رجایی به مقام مشاورت فرهنگی و مطبوعاتی نخستوزیر منصوب شد. در زمان ریاستجمهوری شهید رجایی به مشاورت فرهنگی رئیسجمهور رسید و تا زمان شهادت رجایی در این سمت باقی بود و هنگام ریاستجمهوری آیتالله خامنهای در همان سمت ابقا شد. مشاغلی که صابری از بعد از انقلاب برعهده داشته است، عبارتند از: ـ عضو هیأت مؤسس انجمن موسیقی ـ مشاور وزیر مسکن و شهرسازی ـ مدیرکلی دفتر آموزش بازرگانی و حرفهای وزارت آموزش و پرورش (1358 تا 1359) ـ تدریس در کلاسهای حضوری دانشکدة مکاتبهای ـ تدریس در دانشکدة روابط بینالملل ـ تدریس در مرکز اسلامی آموزش فیلمسازی ـ همکاری با معاونت امور بینالملل وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی در سمت مشاور افتخاری (1363 تا 1369) ـ عضو منتخب شورای عالی انقلاب فرهنگی در کمیتة نامگذاری ـ عضو هیأت ایرانی در کنفرانس سران کشورهای غیرمتعهد (دهلی نو 1361) او همچنین به هند، شوروی سابق، الجزایر، سوریه، ایتالیا، فرانسه، سوئیس، تایلند، ترکیه، اتریش، مالزی، سنگاپور، کنیا و آلمان سفر کرده و سه بار (1374 و 1364 و 1363) به زیارت خانة خدا مشرف شده بود. مشاغل سیاسی نمیتوانست صابری را ارضا کند، به همین علت به تدریج از مشاغل سیاسی کناره گرفت و بُعد فرهنگی کار خود را وسعت بخشید. او که مسؤولیت مجلة رشد ادب فارسی را برعهده داشت، گهگاه مطالبی برای روزنامة اطلاعات مینوشت. سفرنامة شوروی او که بعداً با عنوان «دیدار از شوروی» به صورت کتاب منتشر شد، از این دست مطالب بود. او مدتها طرح ایجاد یک ستون طنز سیاسی را در خاطر داشت. صابری در سال 1363 به حج مشرف شد. در بعثة امام خمینی ـ رضوانالله تعالی علیه ـ روزانه، بولتنی برای صد و پنجاه هزار حاجی ایرانی منتشر میشد که شامل بیان مناسک و اخبار ایران و جهان و مکه و مدینه بود. او برای خواندنیتر کردن این بولتن، ابتدا در مدینه و سپس در مکه، هر روز ستونی به طنز با عنوان «داستانهای جعفرآقا» در خبرنامه مینوشت که در میان حجاج ایرانی هواداران بسیار پیدا کرده بود. صابری هنگام نقل خاطرات حج، میگفت: «در مکه، به کعبه رفتم و در جوار کعبه، قلمم را درآوردم و رو به کعبه کردم و گفتم: من این قلم را در خانة خدا، با خدا معامله کردم. خدایا تو شاهد باش که من در راه اعتلای دین تو و کشورم گام برمیدارم. مرا از لغزشها مصون بدار و قلمم را از انحرافات حفظ کن.» او پس از بازگشت از حج، مدتی روی طرح ستون طنز خود کار کرد. از میان چند عنوان، نام «دو کلمه حرف حساب» را برگزید و همچنین با نظر داشتن به یکی از اسامی مستعار خود در توفیق (میرزاگل) اسم مستعار «گلآقا» را برای خود انتخاب کرد. اولین دو کلمه حرف حساب گلآقا، بیست و سوم دی ماه 1363 در روزنامه اطلاعات به چاپ رسید. طنز سیاسی که تقریباً از سال 1359 به این سو تعطیل شده بود، با شکلگیری این ستون طنز، دوباره به بار نشست و جان تازهای گرفت. با گذشت مدت زمانی کوتاه از آغاز انتشار «دو کلمه حرف حساب»، صابری به عنوان مهمترین منتقد حکومت در داخل کشور، مطرح شد. قدرت قلم و جسارت صابری در بیان واقعیتهای سیاسی و اجتماعی، موجب شده بود که او را سوپاپ دولت قلمداد کنند، ولی صابری بدون توجه به نظرات دلسردکنندهای که برخی عنوان میکردند، به کار خود ادامه داد و ظرف مدت کوتاهی، توانست توجه بسیاری از مردم، مقامات، ادبا، نویسندگان و رسانههای داخلی و خارجی را به خود جلب کند. استاد محمدعلی جمالزاده از اولین کسانی بود که با ارسال چندین نامه، صابری را به ادامة راه تشویق کرد و طنز صابری را ستود. صابری با اینکه مقام بالایی در نظام سیاسی احراز کرده بود، کار طنز سیاسی را بیشتر جدی گرفت و بدون اعتنا به سختیهای کار، به راه خود ادامه داد. پس از گذشت نزدیک به شش سال از انتشار اولین دو کلمه حرف حساب، صابری که پیش از آن تقاضای انتشار یک هفتهنامة جدی به نام «فصل جدید» کرده و امتیازش را نیز گرفته بود، به دلایلی از انتشار آن منصرف شد و تقاضای امتیاز هفتهنامة طنز با نام «گلآقا» را کرد و توانست در آبان ماه 1369 اولین شمارة هفتهنامه گلآقا را منتشر کند. استقبال مردم از این مجله، غیرقابل تصور بود. تمامی نسخههای اولین شمارة هفتهنامه گلآقا، در سراسر تهران ظرف کمتر از نیمساعت به فروش رفت (شمارههای سال اول گلآقا بعداً در تیراژ وسیع تجدید چاپ شد). صابری بعد از آن، امتیاز انتشار دو نشریة دیگر را هم گرفت. انتشار اولین شماره ماهنامه گلآقا در مردادماه 1370 و همچنین انتشار اولین سالنامة گلآقا در اواخر همان سال، نشان داد که صابری با چنتهای پُر، پا به عرصة طنز کشور گذاشته است و مردم ایران نیز با استقبال کمنظیر خود، مشوق او در این راه شدند. نشریات گلآقا که از هر قشری خواننده دارند، گرچه اصطلاحاً «مردمی»اند، اما در عرصة طنز ـ به عنوان شاخهای از ادبیات فارسی ـ جایگاه والایی دارند و مورد پسند و تأیید صاحبنظران و اهل تحقیقاند. به عنوان مثال: در اولین نمایشگاه مطبوعات که در اردیبهشت 1371 که همزمان و پیوسته با «چهارمین نمایشگاه بینالمللی کتاب تهران» برگزار شد، گلآقا از میان تمامی نشریات کشور، حائز مقام اول شد و به دریافت جایزه اول نمایشگاه مطبوعات (لوح بلورین و تقدیرنامه) مفتخر گردید. در دومین نمایشگاه مطبوعات (اردیبهشت 1372) نیز جایزه دوم نمایشگاه را از بین تمام نشریات کشور نصیب خود کرد. در اردیبهشت 1373 در سومین نمایشگاه و اولین جشنواره مطبوعات، مقام اول و جایزة اول جشنواره مطبوعات کشور (لوح زرین) به گلآقا اهدا شد و کمیتة آیین نگارش اولین جشنواره مطبوعات، متشکل از اعضای گروه نگارش فرهنگستان ایران، گلآقا را به عنوان نشریه برتر در زمینة درستنویسی و حراست از حریم زبان و ادب فارسی تأیید و برای احراز مقام اول به هیأت داوران جشنواره مطبوعات معرفی کرد. مشکلات انتشار هفتهنامه، ماهنامه، سالنامه و کتابهای گلآقا، از فعالیت صابری در اطلاعات کاست و نهایتاً در سال 1372و پس از نُه سال به تعطیلی موقت ستون دو کلمه حرف حساب در اطلاعات انجامید. آشنایی علمی و توأم کیومرث صابری با سیاست و ادبیات، موجب شد که نوشتههای او، هم از حیث قالب و هم از حیث محتوا، غنی و درخور تأمل باشد. او نویسندهای فرمگرا و در نظیرهسازی از منابع غنی ادبیات فارسی، فوقالعاده توانا بود. شیوة نگارش صابری، سهل و ممتنع و غیرقابل تقلید بود. صابری در سال 1345 ازدواج کرد. ثمرة این ازدواج، یک پسر و یک دختر بود. پسرش آرش در سال 1364، بر اثر یک سانحة اتومبیل درگذشت. درگذشت او که سال دوم دانشگاه را میگذراند، بر قلب صابری داغی جانکاه گذاشت، اما باعث نشد که او از هدفش که شادیآفرینی و مقابله با مفاسد بود، دست بردارد. کیومرث صابری توانست با سرمایهگذاری روی جوانان، نسل آیندة طنز کشور را تربیت کند. او بیشک تأثیرگذارترین طنزنویس کشور بر دیدگاههای طنز است. طنز گلآقایی، آمیزهای است از: انتقاد، تجاهل، شفقت، انصاف، ادب، تدین، ایجاز، رندی حافظانه، امیدبخشی و شادیآفرینی. شخصیت گلآقا در «دو کلمه حرف حساب» شخصیتی بود دانا به امور، یک دنده، مستبد، جدی و مدیر که همیشه حرف اول را میزد و گوشش به حرف هیچکس بدهکار نبود. عینک و عصا و قلم، از ملزومات شخص گلآقا بود. «شاغلام» ـ آبدارچی گلآقا ـ نمایندة قشر عامی و آسیبپذیر بود که با بیانی عوامانه و بدون تحلیل، سیاستهای داخلی و خارجی دولت را زیر سؤال میبرد و عجیب است که همیشه توی خال میزد! گلآقا «تجاهل» میکرد ولی شاغلام فطرتاً «عوام» بود و به همین علت، مدام مورد تنبیه شخص گلآقا قرار میگرفت. عصا بر کله شکانیدن، دود دادن سبیل، کشیدن و پیچاندن گوش، یک لنگ پا کنار در ایستادن، دست به دیوارة سماور چسباندن و... از بلاهایی است که گلآقا در هنگام ناراحتی، بر سر شاغلام میآورد. ممصادق نمایندة مردم کوچه و بازار بود. او هرازچندگاهی به گلآقا نامه مینوشت و با بیان مشکلات وانتقاداتش از گلآقا «رهنمود» میخواست. «کمینه» ـ عیال ممصادق ـ سخنگوی زنان در «دو کلمه حرف حساب» بود. او نیز با نامه نوشتن به گلآقا، از بعضی مسائل مربوط به زنان یا فراتر از آن انتقاد میکرد. «مشرجب» پیرمردی دهاتی و کلاهنمدی بود که تا پیش از خلق «شاغلام» در ستون دو کلمه حرف حساب، شخصیت مطرحی بود. بعدها نقش او در مجلة گلآقا ـ و نیز در ستون دو کلمه حرف حساب در اطلاعات ـ کمرنگ شد و به تدریج حذف گردید. «غضنفر» بیسواد مسؤول روابط عمومی گلآقا بود. او بیذوقترین عضو آبدارخانة شاغلام بود و به همین جهت، کارهای اجرایی را به او سپرده بودند. گاه داخل بحثهای «شاغلام» و «گلآقا» میشد یا خودش چیزهایی مینوشت ولی این کاره نبود! صابری خالق این جمع دوستداشتنی بود و از دهان این افراد، مشکلات و انتقادات جمعیت شصت میلیونی کشورش را بیان میکرد. شخصیت جدی و معنوی کیومرث صابری، به مراتب از شخصیت طنز او والاتر و درخور ستایشتر بود. کمکهای او به مطبوعات، مدارس، افراد بیبضاعت، آسایشگاههای معلولین و سالمندان، بیماران کلیوی و تالاسمی، آوارگان عراقی، ستمدیدگان بوسنی و هرزگوین و... درخور تأمل و قابل ملاحظه بود. آثاری که تابهحال از صابری منتشر شده، عبارتند از: 1ـ برداشتی از فرمان حضرت علی (ع) به مالک اشتر (1357) 2ـ تحلیل داستان ضحاک و کاوه آهنگر 3ـ مکاتبات شهید رجایی و بنیصدر 4ـ اولین استیضاح در جمهوری اسلامی ایران 5ـ دیدار از شوروی 6ـ گزیدة دو کلمه حرف حساب (جلد اول) 7ـ گزیدة دو کلمه حرف حساب (جلد دوم) 8ـ گزیدة دو کلمه حرف حساب (جلد سوم) 9ـ گزیدة دو کلمه حرف حساب (جلد چهارم) صابری در آبان ماه 1381 و همزمان با آغاز سیزدهمین سال انتشار هفتهنامة گلآقا، انتشار آن را متوقف ساخت. وی که علت این توقف ناگهانی را دلایل شخصی ذکر کرد، تا آخرین لحظه روزة سکوت خود را در اینباره نگشود. گلآقای ملت ایران سرانجام در صبح روز جمعه یازدهم اردیبهشت ماه 1383 پس از طی یک دوره بیماری به ملکوت اعلی پیوست. روحش شاد که همیشه مردمان را شاد میخواست. نویسنده : ؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟؟؟؟
یه شب مهتاب ماه میآد تو خواب منو میبره کوچه به کوچه باغ انگوری باغ آلوچه، دره به دره صحرا به صحرا، اون جا که شبا پشت بیشهها یه پری میآد ترسون و لرزون پاشو میذاره تو آب چشمه شونهمیکنه موی پریشون... یه شب مهتاب ماه میآد تو خواب منو میبره ته اون دره اونجا که شبا یکه و تنها تکدرخت بید شاد و پرامید میکنه به ناز دسشو دراز که یه ستاره بچکه مث یه چیکه بارون به جای میوهش سر یه شاخهش بشه آویزون... یه شب مهتاب ماه میآد تو خواب منو میبره از توی زندون مث شبپره با خودش بیرون، میبره اونجا که شب سیا تا دم سحر شهیدای شهر با فانوس خون جار میکشن تو خیابونا سر میدونا: عمو یادگار! مرد کینهدار! مستی یا هشیار خوابی یا بیدار؟ * مست ایم و هشیار، شهیدای شهر! خواب ایم و بیدار، شهیدای شهر! آخرش یه شب ماه میآد بیرون، از سر اون کوه بالای دره روی این میدون رد میشه خندون... یه شب ماه میآد یه شب ماه میآد نویسنده : ؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟؟؟؟
قاصدک قاصدک هان چه خبر آوردی ؟ از کجا و از که خبر آوردی؟ خوش خبر باشی اما اما گرد بام در من بی ثمر میگردی انتظار خبری نیست مرا نه ز یاری و نه ز دیار و دیاری .... باری برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس برو آنجا که تو را منتظرند قاصدک در دل من همه کورند و کرند دست بردار از این در وطن خویش غریب قاصد تجربه های همه تلخ با دلم می گوید که دروغی تو دروغ که فریبی تو فریب قاصدک خوان..... ولی راستی آیا رفتی با باد ؟ با توام آی ... کجا رفتی آی ؟ راستی آیا جایی خبری هست هنوز ؟ مانده خاکستر گرمی یا جایی؟ در اجاقی –طعمه شعله نمی بندم – خردک شروی هست هنوز؟ قاصدک ابرهای همه عالم شب و روز در دلم می گریند....... زنده یاد اخوان ثالث نویسنده : ؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟؟؟؟
چرا زنها دوستم ندارن؟
میگوید: من از رنجها فرار نمیکنم، ولی رنج از یک حدی بیش تر بشود بی حس میشوم. چند شبی است از پیش زنش برگشته خانهی خودش. - با کتی قهر کردی؟ - نه. - پس چرا اومدی؟ - گفت دیگه حوصله ات رو ندارم. نه بهم تلفن کن و نه بیا این جا. - چرا؟ - نمیدونم. - همین طور بیخود؟ - نمیدونم. چرا هیچ زنی منو دوست نداره؟ - چون بی عرضه ای. - عرضه یعنی چی؟ - یعنی این که وقتی زنت بهت گفت دیگه سراغم نیا و بهم زنگ نزن و برو دنبال کارت، تو اهمیتی به این حرفها ندی و کار خودت رو کنی. - یعنی چه کار؟ - یعنی بهش تلفن کنی و بری سراغش. - که چی بشه؟ - که بفهمه دوستش داری و دلت براش تنگ شده. - اما من که دلم براش تنگ نشده، دوستش هم ندارم. - اگه دوست داشتن اون برات مهم نیست پس چرا میپرسی چرا کسی دوستم نداره؟ - برام مهم نیست. - مهمه. - مهم نیست. - دروغ میگی. - خدایی اش نه. وقتی میرم اونجا همه اش متلک میشنوم، چرا باید دلم براش تنگ بشه؟ من اصلن دلم برای کسی تنگ نمیشه. - پس این چه سوالی بود که کردی؟ - خب میخوام بفهمم. فقط همین. چرا زنها دوستم ندارن؟ یک نفس عمیق میکشم و گوشی تلفن رو تو دستم جا به جا میکنم. چند کلمه ای را نشنیدم، ولی این را شنیدم که: - اصلن میدونی از این به بعد میخوام مثل احمقها زندگی کنم. - مگه تا حالا چه طور زندگی میکردی؟ - میخوام همه رو اذیت کنم و بعد بهشون بخندم. - تو همین الآنش هم احمق هستی، لازم نیست سعی کنی تا احمق بشی. - چی میگی؟ - خوشی زده زیر دلتون. ببینین مردم دارن چه طور با بدبختی زندگی میکنن. تو خونه داری، اون هم خونه داره. تو حقوق داری، اون هم حقوق داره. - گوگوش یه شعر میخونه، میگه: زندگی با آدما برای من یه قصه بود... بقیه اش چیه؟ سکوت - گفتم: - نمیدونم. وقتی تلفن زدم خواب بودی؟ - نه. مگه میشه خوابید؟ - هنوز هم روزی سه بسته سیگار میکشی؟ - اوهوم. - تو میتونی بخوابی؟ - بعضی روزا. - به نظر تو چرا زنها دوستم ندارن؟ - چون تو مرد نیستی، یه انسان هستی. وقتی میگی انسان در آزادی علاقمند میشه و هیچ وقت به اجبار نمیشه کسی رو علاقمند کرد و تا به حال به فکر تصاحب هیچ کس حتا زنت نبوده ای و حتا داری براش دنبال شوهر میگردی... بعد انتظار داری اون دوستت داشته باشه. - خب من به فکر راحتی اون هستم، به فکر خوش بختیش. احساس مسئولیت میکنم. وقتی از من خوشش نمیاد، وقتی میگه تو افسردگی میآری... - حرفات درسته، منطقیه، اما آدما چه زن چه مرد خوششون نمیآد این طوری باهاشون رفتار بشه. دوست دارن تحت مالکیت یکی قرار بگیرن. و یکی همیشه بهشون بگه تو با بقیه برام فرق میکنی، نه این که بگه من آزاد تو هم آزاد، هر کاری که کردیم. - مهم اینه که بتونیم مثل آدم و حوا زندگی کنیم، یعنی فقط یکی برای حوا و یکی برای آدم. - پس چرا این حرفها رو میزنی؟ - برای این که میخوام در آزادی، عشق و من رو انتخاب کنه. تا مادامی که فقط من رو روبروش میبینه و کس دیگه ای وجود نداره و اصلا ً قدرت انتخاب نداره چطوره میشه ادعا کرد که اون عاشق منه. وقتی که فقط با منه چطور میتونه عاشق کس دیگه ای بشه. برای همینه که میگم عشق در آزادی شکل میگیره و نه در محدودیت. - تو خیلی اخلاقی فکر میکنی و ریشه ای. اما اذیت میشی. درد میکشی. - درد نمیکشم، بی حس شده م. وقتی درد زیاد میشه بی حس میشم. همه چیز بی اهمیت میشه. - خودت رو بکش. - بی حوصله تر از این حرفهام. منتظر میمونم خودش بیاد. - برات خوبه. خوش حال میشی؟ - خوش حال که نه، اما... - راحت میشی. - آره. راحت میشم. - برات آرزوی مرگ میکنم. من هر وقت به فکر خودکشی میافتم یه تز دارم که اون رو اجرا میکنم. - بگو. - به خودم میگم بیست و چار ساعت صبر کن. صدای زنگ در میآید. - ببین گوشی رو نگه دار، زنگ در رو میزنن. - این وقت شب؟ - گوشی. - کیه؟ - گوشی. بعد از چند ثانیه... - الو؟ - هان، کی بود؟ - مادرم بود، برام شام آورده. - این حرفها که در مورد عشق زدی هم خنده داره هم گریه دار. خنده داره، چون اگه بنا باشه هر کدوم از ما تعدد زوج داشته باشیم چی میشه؟ گریه داره چون اگر بعد از رابطههای متنوع به این نتیجه برسی که عاشق اولی هستی و اولی از همه بهتره، و اون وقت اگه بخواهی به عقب برگردی میبینی نمیتونی و انگار خیلی عوض شدی. و دلت میخواد که اصلا ً تجربه نمیکردی ولی از طرفی هم از این که تونستی دنیاهای دیگه رو هم ببینی راضی به نظر میرسی و همین تضاد احساس تو رو به گریه میاندازه. - چیزی که باقی مانده از چیزی که باقی مانده وقتی چیزی باقی نمانده. - خرج و دخل آدم باید با هم بخواند، حتا از نظر روانی. - خیلی گرسنمه. بیا با هم شام بخوریم. - چی داری؟ - کوکو. میآیی؟ - آره. تا پنج بشمری، اومدم پایین. سر میز شام هستیم. نان بربری و کوکو سبزی. - چه خوشمزه اس. - آره. دست پخت مامان حرف نداره. - پدر مادرت، آپارتمان روبه رو هستن؟ - آره. - این جا میآن؟ - نه. - هیچ وقت؟ - هیچ وقت. یه بار هفت ماه این جا افتاده بودم، سوسک شده بودم اما هیچ کس نفهمید. - کتی چه طور؟ اگه الآن کتی بیاد این جا. چی میشه؟ - هیچ چی. - چه طور؟ ناراحت نمیشه. - نه. با هم حرف زدیم. قرار شده من برای اون دوست پسر و اون هم برای من دوست دختر پیدا کنه. - منو میشناسه؟ - آره. - دربارهیمن براش چی گفتی؟ - گفتم میآیی این جا با هم نقاشی میکنیم. شاگرد من هستی. ظرفها را من شستم. چای را او دم کرد. از کنارش که رد میشدم تا روی صندلی بنشینم، دست انداخت دور کمرم و گفت: - اجازه میدی ببوسمت؟ - نه. - چرا؟ - نمیتونم. - چرا؟ - بوی سیگار میدی. رهایم کرد. - تو هم که سیگار میکشی. - آره، ولی مردی که بوی سیگار، یا مشروب، یا تریاک بده. نمیتونم ببوسمش. حالش گرفته شد. اما هیچی نگفت. یک سیگار دیگر روشن کرد. - میخواهم مرگ رو از رو ببرم. - با روزی سه پاکت سیگار کشیدن. - دقیقا ً. من روزی سه تا پاکت میکشم، ولی هیچ طوریم نیست. میدونی من خیلی دوستت دارم؟ - چند تا؟ - یکی. - چرا یکی؟ - چون تو تکی. - آخ. تیر خلاص. اروس، خدای عشق در کمین است تا هر کس خیال گذشتن از دنیا را داشت او را با تیر بزند و عاشق اش کند. - اساس دنیا بر مبنای عشق است. عشق مرد به زن. فقط. آدم عاشق چشمهاش باز میشه. - همان طور که آدم از عشق حوا، چشمهاش باز و صاحب معرفت شد. - آره. - پس چرا میگن عشق آدم رو کور میکنه. - فرق میکنه. یکی آخرت است و معرفت و یکی دنیا و از دست دادن دنیا و کور شدن. وقتی از رنج عشق به شناخت و معرفت میرسی، یعنی چشمهات باز شده، گرچه همه چیزهای مادی زندگی رو از دست بدهی. - که این موقع مردم میگن کور شده و نمیبینه چی به صلاحش هست چی به صلاحش نیست. نفس عمیقی کشیدم، تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم: - این حرفها رو زدی که بگی عاشق منی؟ پس تو میتونی دوباره عاشق بشی؟ - گفتم اساس دنیا بر مبنای عشقه. دنیا، و نه من. - آهان، پس تو آخرتی؟ رفتم تو آشپزخانهی اوپن و دو لیوان چای ریختم. یکی کم رنگ برای خودم و یکی دیگر به پر رنگی قهوه برای او. دوباره بغلم کرد. - آره، من آخرتم. من روح علی هستم. از من نمیترسی؟ - چرا میترسم. اگر به زور بخواهی منو ببوسی. - حداقل بذار بغلت کنم. چیزی نمانده بود دو حلقه ی اشک تو چشمهاش سرریز شوند. - باشه فقط بغلم کن. چنان مرا با شدت و عشق و با گرما به خودش میفشرد و نوازشم میکرد که مطمئنم تا به حال هیچ کدام از عشاقم این طور با شور مرا به آغوش خود نکشیده بودند. احساس لذت میکردم از این که این طور کسی دوستم دارد. از طرفی دلم برایش به شدت میسوخت، چون من احتیاجی به او و محبتش نداشتم. آرام آرام سعی کردم خودم را ازش جدا کنم. حالتش درست مثل کودکی بود که به سینهی مادرش چسبیده و دارد شیر میخورد و در حالی که هنوز سیر نشده به زور از پستان مادر جدایش کنند. به چشمهای هم نگاه میکردیم و من از احساس قدرتم لذت میبردم و حتا از این که میتوانستم او را اذیت کنم انگار بدم هم نمیآمد. از این فکر خودم خجالت کشیدم. او مثل یک نوزاد بیگناه بود. از شرم این فکر یک آن تنم رعشه گرفت. سرم را پایین انداختم. تلفن زنگ زد. رفت گوشی را برداشت. - الو ! - ... - اه تویی. چه طوری؟ - ... - خوبم. لبخند میزد. چشمهاش طوری میخندید انگار که از شنیدن خبری ذوق کرده . موقع تلفنی حرف زدن، حالتش این طور بود و اصلا ً ربطی به خبری که بهش میدادند نداشت. همین که یکی بهش تلفن میکرد ذوق میکرد. - نه تنها نیستم. - ... - آره. گفتم بیاد پیشم، شام رو با هم بخوریم. - ... - خداحافظ. گوشی را گذاشت. آمد کنارم روی زمین نشست. گفت: - حبس ابد است این جا. آخر دنیاست. این حرفو نزن. این کارو نکن. این فکرو نکن. - میخوام یه تابلو از تو بکشم. - از من؟ معماری خلاء؟ - نه. تو مصداق این حرفی که میگه: گذشتن از نیازها، چنان قدرتی به آدم میده که دید رو باز میکنه. - اگه تو منو نقاشی کنی. نتیجه اش میدونی چیه؟ - هان ! چیه؟ - غربت. - یعنی اگه من تو رو به تصویر بکشم موجب جدایی میان تو و من میشه؟ - نه. موجب انزوای من میشه. - ولی همین حالا هم تو منزوی هستی. - آره، ولی انزوای محض. یعنی احتمال میدهم که نه تو منو شناختی و نه خودم خودم رو. - یعنی هستی نیست میشود. - به قول سارتر. - یعنی چیزی باقی میمونه از چیزی که باقی مونده وقتی چیزی باقی نمونده. چایی را هورت کشیدیم و کنار هم روی زمین دراز کشیدیم. کمی بعد به طرفم برگشت. دستش را زیر سر و آرنجش را روی زمین گذاشت و گفت: - من خیلی خوش حالم که تو به من اعتماد داری. بدون این که بهش نگاه کنم، گفتم: - تمدن یعنی این. بودن در کنار هم بدون آزار دیگری. دوباره روی زمین ولو شد. به سایه روشن نور و لوستر روی سقف نگاه میکردیم. گفت: - مهم اینه که بتونیم مثل آدم و حوا زندگی کنیم، یعنی فقط یکی برای حوا و یکی برای آدم. هیچ زنی تا به حال منو دوست نداشته، چون من مرد نیستم، من انسان هستم و تا به حال به فکر تصاحب حتا زنم هم نبوده ام، بلکه او را آزاد و رها گذاشته ام تا در آزادی ، عشق و من رو انتخاب کنه. - خوش بختی برای من یه مرد است و یه شهر زیبا. و خوش بختی برای تو یه زن است و یه شهر زیبا. - خوش بختی چیزی نیست جز این که انسان در آغوش جفت اش به اوج لذت برسد. - و همیشه به دنبال لذت، رنج است و فکر پوچ. زنگ در به صدا در آمد. پا شد و رفت سمت آیفون. برگشت. - کی بود؟ - کتی. - پس من میرم. - باشه. تا دم در آسانسور با من آمد. دگمهی 40 را زد. قبل از این که در آسانسور را ببندد، گفتم: - زندگی و دنیا پوچ است، باید معناها را هجو کرد تا بتوان زندگی کرد. - زندگی یعنی واقعیت. ما نمیتونیم درست زندگی کنیم و درواقع زندگی مون هدر میره، حروم میشه. و در را بست. به طبقهی چهلم برج رسیدم. دست کردم و کلید را از تو جیب مانتوم بیرون آوردم. وارد آپارتمانم شدم. در را که باز کردم، پات، سگ خوشگلم، آمد جلو و پاهایم را لیسید. بغلش کردم و روبروی پنجرهی سالن ایستادیم و به شب و به ماه نگاه کردیم.
نویسنده : ؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟؟؟؟
لیست کل یادداشت های این وبلاگ |
شناسنامه v پارسی بلاگv پست الکترونیک v RSS v
| ||||||||||||||||||||
template designed by Rofouzeh |